سفارش تبلیغ
صبا ویژن
درباره وبلاگ

طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 9
بازدید دیروز: 10
کل بازدیدها: 110547


دانلود آهنگ جدید



اینجا همه چی درهمه
یکشنبه 92 آذر 17 :: 10:51 صبح ::  نویسنده : هانیه رضایی زاد       

روستایی فقیری که از تنگدستی و سختی معیشت جانش به لب رسیده بود، نزد آخوند ده رفت و گفت: آملا، فشار زندگی آنقدر مرا در تنگنا قرار داده که به فکر خودکشی افتاده ام. از روی زن و بچه‌هایم خجالت می کشم، زیرا حتی قادر به تامین نان خالی برای آنان نیستم. با زن، شش فرزند قد و نیم قد، مادر و خواهرم در یک اتاق کوچک مخروبه زندگی می کنیم، که با هر نم باران آب به داخل آن چکه می کند. این اتاق آنقدر کوچک است که شب وقتی چسبیده به هم در آن می خوابیم، پای یکی دو نفرمان از درگاه بیرون می ماند. دیگر ادامه این وضع برایم قابل تحمل نیست… پیش تو، که مقرب درگاه خدا هستی، آمده ام تا نزد او شفاعت کنی که گشایشی در وضع من و خانواده‌ام حاصل شود.
آخوند پرسید: از مال دنیا چه داری؟
روستایی گفت: همه دار و ندارم یک گاو، یک خر، دو بز، سه گوسفند، چهار مرغ و یک خروس است. آخوند گفت: من به یک شرط به تو کمک می کنم و آن این است که قول بدهی هرچه گفتم انجام بدهی.
روستایی که چاره‌ای نداشت، ناگزیر شرط را پذیرفت و قول داد….آخوند گفت:> امشب وقتی خواستید بخوابید باید گاو را هم به داخل اتاق ببری. روستایی برآشفت که: آملا، من به تو گفتم که اتاق آنقدر کوچک است که حتی من و خانواده‌ام نیز در آن جا نمی گیریم. تو چگونه می خواهی که گاو را هم به اتاق ببرم؟!

آخوند گفت: فراموش نکن که قول داده‌ای هر چه گفتم انجام دهی وگرنه نباید از من انتظار کمک داشته باشی.
صبح روز بعد، روستایی پریشان و نزار نزد آخوند رفت و گفت: دیشب هیچ یک از ما نتوانستیم بخوابیم. سر و صدا و لگداندازی گاو خواب را به چشم همه ما حرام کرد.
آخوند یکبار دیگر قول روستایی را به او یادآوری کرد و گفت: امشب علاوه بر گاو، باید خر را نیز به داخل اتاق ببری.
چند روز به این ترتیب گذشت و هر بار که روستایی برای شکایت از وضع خود نزد آخوند می رفت، او دستور می داد که یکی دیگر از حیوانات را نیز به داخل اتاق ببرد تا این که > همه حیوانات هم خانه روستایی و خانواده‌اش شدند! روز آخر روستایی با چشمانی گود افتاده، سراپای زخمی و لباس پاره نزد آخوند رفت و گفت که واقعا ادامه این وضع برایش امکان پذیر نیست!
آخوند دستی به ریش خود کشید و گفت: دوره سختی‌ها به پایان رسیده و به زودی گشایشی که می خواستی حاصل خواهد شد. پس از آن به روستایی گفت که شب گاو را از اتاق بیرون > بگذارد!

ماجرا در جهت معکوس تکرار شد و هر روز که روستایی نزد آخوند می رفت، این یک به او می گفت که یکی دیگر از حیوانات را از اتاق خارج کند تا این که آخرین حیوان، خروس نیز بیرون گذاشته شد.روز بعد وقتی روستایی نزد آخوند رفت، آخوند از وضع او سئوال کرد و روستایی گفت: خدا عمرت را دراز کند آملا، پس از مدتها، دیشب خواب راحتی کردیم. به راستی نمی دانم به چه زبانی از تو تشکر کنم.

آه که چه راحت شدیم


مطمئنم کسی که این داستان را می خواند، به خوبی می تواند منظور بنده را درک کرده باشد.

 

منبع: وبلاگ استاد جمشیدی




موضوع مطلب : زنگ تفریح


چهارشنبه 92 آذر 13 :: 12:13 عصر ::  نویسنده : هانیه رضایی زاد       

خوابیدن بچه با مادر

خوابیدن بچه با مادر

 

خوابیدن بچه با پدر

خوابیدن بچه با پدر

 

خوابیدن بچه با پدر و مادر

خوابیدن بچه با پدر و مادر




موضوع مطلب : زنگ تفریح


چهارشنبه 92 آذر 13 :: 12:4 عصر ::  نویسنده : هانیه رضایی زاد       

فقط یه ایرانی میتونه 2 سال بره سربازی، 30 سال تعریف کنه!

فقط یه ایرانی میتونه وقتی میره مهمونی فوری از صاحبخونه بپرسه اینجا متری چند؟

فقط یه ایرانی میتونه ماشین خودشو با ریموت قفل کنه، ولی بعدش 4 تا دستگیره رو امتحان کنه که ببینه قفل شده یا نه!

فقط یه ایرانی میتونه بعد از شنیدن صدای پیغامگیر تلفن بگه "رفت رو پیغامگیرشون" و سریعا تلفن رو قطع کنه!

فقط یه ایرانی میتونه وقتی میره عید دیدنی بعد از خوردن دو کاسه آجیل و شیرینی و انواع تنقلات پر کالری، در ادامه برای خوردن شام موقعی که به خوردن نوشابه یا دوغ میرسه جهت حفظ سلامتی دوغ رو انتخاب کنه!

فقط یه ایرانی میتونه برای ماشین پنج میلیونی اقساطی، چهار میلیون لوازم اضافی وصل کنه!

فقط یه ایرانی میتونه با ماشین خودش بره به محلی که آزمون رانندگی میگیرن که توی امتحان شرکت کنه!

فقط در ایرانه که بعد از یک تصادف ساده ممکنه قتل اتفاق بیفته!

فقط یه ایرانی تا تقویم سال جدید به دستش میرسه، اول میگرده تعطیلی هاشو پیدا میکنه!

فقط یه ایرانی میتونه بعد از مسافرات چند روزه برای استراحت... بعد از بازگشت هم چند روز بخوابه واسه اون چند روز استراحت!!!

به افتخار همه ایرانیان عزیز




موضوع مطلب : زنگ تفریح


چهارشنبه 92 آذر 13 :: 10:31 صبح ::  نویسنده : هانیه رضایی زاد       

در زندگی برای هر آدمی

از یک روز

از یک جا

از یک نفر

به بعد...!

دیگر هیچ چیز مثل قبل نیست!

نه روزها، نه رنگ ها، نه خیابان ها

همه چیز می شود: دلتنگی....!




موضوع مطلب : زنگ تفریح


یکشنبه 92 آذر 10 :: 3:10 عصر ::  نویسنده : هانیه رضایی زاد       

امروز صبح که از خواب بیدار شدی، نگاهت می کردم، امیدوار بودم که با من حرفی بزنی، حتی چند کلمه، نظرم را بپرسی، یا برای اتفاق خوبی که دیروز در زندگی ات افتاد، از من تشکر کنی؛ اما متوجه شدم که خیلی مشغولی، مشغول انتخاب لباسی که می خواستی بپوشی، وقتی داشتی این طرف و آن طرف می دویدی تا حاضر شوی، فکر می کردم که چند دقیقه ای وقت داری که بایستی و به من بگویی :"سلام". اما تو خیلی مشغول بودی. یکبار مجبور شدی منتظر شوی، و برای مدت یک ربع ساعت کاری نداشتی، جز آنکه روی یک صندلی بنشینی. بعد دیدمت که از جا پریدی، خیال کردم می خواهی چیزی به من بگویی، اما تو به طرف تلفن دویدی، و در عوض به دوستت تلفن کردی تا از آخرین شایعات باخبر شوی. تمام روز با صبوری منتظرت بودم، با آن همه کارهای مختلف گمان می کنم که اصلاً وقت نداشتی با من حرف بزنی. متوجه شدم قبل از نهار هی دور و برت را نگاه می کنی، شاید چون خجالت می کشیدی، سرت را سوی من خم نکردی!! تو به خانه رفتی و به نظر می رسید که هنوز خیلی کارها برای انجام دادن داری. بعد از انجام دادن چند کار، تلویزیون را روشن کردی، نمی دانم تلویزیون را دوست داری یا نه؟ در آن چیزهای زیادی را نشان می دهند و تو هر روز مدت زیادی را جلوی آن می گذرانی. در حالیکه درباره هیچ چیز فکر نمی کنی و فقط از برنامه هایش لذت می بری. باز هم صبورانه انتظار تو را کشیدم و تو در حالیکه تلویزیون را نگاه می کردی، شام خوردی و باز هم با من صحبتی نکردی!! موقع خواب، فکر می کنم خیلی خسته بودی، بعد از آنکه به اعضای خانواده ات شبخیر گفتی، به رختخواب رفتی و فورا به خواب رفتی، نمی دانم که چرا به من شبخیر نگفتی، اما اشکالی ندارد، آخر مگر صبح به من سلام کردی؟! هنگامی که به خواب رفتی، صورتت را که خسته از تکرار یکنواختی های روزمره بود، عاشقانه لمس کردم. چقدر مشتاقم که به تو بگویم: چطور می توانی زندگی زیباتر و مفیدتر را تجربه کنی.. احتمالا متوجه نشدی که من همیشه در کنارت و برای کمک به تو آماده ام. من صبورم، بیش از آنچه تو فکرش را می کنی. حتی دلم می خواهد به تو یاد دهم که چطور در برابر دیگران صبور باشی. من آنقدر دوستت دارم که هر روز منتظرت هستم، منتظر یک سر تکان دادن، یک دعا، یک فکر، یک گوشه ای از قلبت که به سوی من آید، خیلی سخت است که مکالمه ای یک طرفه داشته باشی. خب، من باز هم سراسر از عشق منتظرت خواهم بود...




موضوع مطلب : زنگ تفریح


جمعه 92 آبان 24 :: 8:19 عصر ::  نویسنده : هانیه رضایی زاد       

 

 

 

 




موضوع مطلب : زنگ تفریح


پنج شنبه 92 آبان 23 :: 4:58 عصر ::  نویسنده : هانیه رضایی زاد       

 

به سلامتی اون دختری که سردی دستاشو با گرمای بخاری ماشین

 

یه بچه پولدار عوض نمیکنه به سلامتی اون پسری

 

 که وقتی یه دختر ناز خوشگل تو خیابون می بینه

 

 سرش رو بندازه پایین بگه هر چی هم

 

که باشی انگشت کوچیک یه عشق

 

خودم نمیشی....


 




موضوع مطلب : زنگ تفریح


<   1   2   3   4   5   >>   >