سفارش تبلیغ
صبا ویژن
درباره وبلاگ

طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 23
بازدید دیروز: 19
کل بازدیدها: 110645


دانلود آهنگ جدید



اینجا همه چی درهمه
سه شنبه 92 مهر 23 :: 4:50 عصر ::  نویسنده : هانیه رضایی زاد       


یک روز پدر بزرگم برام یه کتاب دستنویس

آورد، کتابی که بسیار گرون قیمت
بود، و با ارزش، وقتی به من داد،

تاکید
کرد که این کتاب مال توئه مال خود
خودته، و من از تعجب شاخ در آورده
بودم که چرا باید چنین هدیه با ارزشی
رو بی هیچ مناسبتی به من بده، من
اون کتاب رو گرفتم و یه جایی پنهونش
کردم .


چند روز بعدش به من گفت کتابت رو
خوندی؟ گفتم نه، وقتی ازم پرسید چرا
گفتم گذاشتم سر فرصت بخونمش،
لبخندی زد و رفت.


همون روز عصر با یک کپی از روزنامه
همون زمان که تنها نشریه بود برگشت
اومد خونه ما و روزنامه رو گذاشت
روی میز، من داشتم نگاهی بهش
مینداختم که گفت این مال من نیست
امانته باید ببرمش، به محض گفتن این
حرف شروع کردم با اشتیاق تمام
صفحه هاش رو ورق زدن وسعی
میکردم از هر صفحه ای حداقل یک
مطلب رو بخونم .


در آخرین لحظه که پدر بزرگ میخواست
از خونه بره بیرون تقریبا به زور اون
روزنامه رو کشید از دستم بیرون و
رفت .

فقط چند روز طول کشید که اومد
پیشم و گفت ازدواج مثل اون کتاب و
عشق مثل اون روزنامه می مونه، یک
اطمینان برات درست می کنه که این
زن یا مرد مال تو هستش مال خود
خودت، اون موقع هست که فکر میکنی
همیشه وقت دارم بهش محبت کنم،
همیشه وقت هست که دلش رو به
دست بیارم، همیشه وقت هست که
اشتباهاتم رو جبران کنم، همیشه می
تونم شام دعوتش کنم اگر این بار یادم
رفت یک شاخه گل به عنوان هدیه بهش
بدم، حتما در فرصت بعدی اینکارو می
کنم حتی اگر هرچقدر اون آدم با ارزش
باشه مثل اون کتاب نفیس و قیمتی، اما
وقتی که این باور در تو نیست که این
آدم مال منه، و هر لحظه فکر میکنی
که خوب اینکه تعهدی نداره میتونه به
راحتی دل بکنه و بره مثل یه شیء با
ارزش ازش نگهداری می کنی و
همیشه ولع داری که تا جاییکه ممکنه
ازش لذت ببری شاید فردا دیگه مال من
نباشه، درست مثل اون روزنامه حتی
اگر هم هیچ ارزش قیمتی نداشته
باشه ... و اینطوره که آدم ها یه دفعه
چشماشون رو باز میکنن میبینن که اون
کسی رو که یه روز عاشقش بودن از
دست دادن و دیگه مال اونها نیست ...




موضوع مطلب : زنگ تفریح